معنی قوم صالح

لغت نامه دهخدا

صالح

صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن جلاب.رجوع به صالح بن محمدبن صالح، مکنی به ابی علی شود.

صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن مرداس. رجوع به صالح اسدالدوله شود.

صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن روزبه. رجوع به صالح بن محمدبن صالح شود.

صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن خوات. رجوع به صالح بن صالح بن خوات شود.

صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن اسحاق جرمی. رجوع به صالح جرمی شود.

صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن خیوان. رجوع به صالح بن حیوان شود.

صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن شهریار. رجوع به صالح بن مهران شود.

صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن هارون الرشید. رجوع به صالح بن رشید شود.

صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن یحیی بن بحتر. رجوع به صاغانی صالح... شود.

صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن عبدالرحمن بن عمر. رجوع به علم الدین صالح شود.

صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن عدی، ملقب به شقران. رجوع به صالح شقران شود.

عربی به فارسی

قوم

مردم , گروه , قوم وخویش , ملت

معادل ابجد

قوم صالح

275

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری